جلد سوّم این کتاب را دیگر هرگز نخواهم نوشت؛نه می توانم نوشت،نه می توانند خواند،و نه باید نوشت،و نه باید خواند.
مگر نه حرف هائی هست برای «نگفتن»؛غیر از حرفهائی که نمی توان گفت،یا خوب نیست گفتنش یا...نه!حرف هائی هست برای «نگفتن»؛و ارزش عمیق هر کسی،به اندازهء حرفهائی است که برای « نگفتن » دارد!
و کتاب هائی نیز هست برای «ننوشتن».و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی،که باید قلم را بشکنم،و دفتر را پاره کنم،و جلدش را به صاحبش پسدهم،و خود به کلبهء بی در و پنجره ای بخزم،و کتابی را آغاز کنم،که نباید نوشت.
جلد سوّم،جلد مشکلی است.از همهء راه ها و بیراهه هائی که تاکنون آمده ام،صعب تر و سخت تر است.باید خود را برای آغاز چنین سفری آماده کنم.قدرت تحمّل و صبرم را افزون تر سازم،و پس از همهء کوشش ها و تمرین ها،از خداوند نیز یاری توفیق بخواهم.هیچ گاه،در آغاز هیچ کاری،سفری،من خود را چنین ضعیف و هراسان احساس نمی کرده ام؛می ترسم.ایمان قوی و اعتمادی که به خود و استحکام و توانائی خود دارد،سست شده است.بر این پاهایم به تردید می نگرم؛که این سرزمین بی انتهای هول انگیز را بتواند به پایان برد.بر این انگشتانم به شکّ می نگرم،که چنین کتابی را بتواند «ننویسد»!
من اکنون احساس می کنم،و از شب پیش،در آن لحظاتی که سر به درون معبد بردم،و چشمم بر آن تصویر بر دیوار افتاد،بر بالای سر قبر آن شهید گمنام؛این احساس همه بودن و وجود داشتن و زندگی کردن،مرا فرا گرفت،در خود حلّ کرد،محو کرد؛که دیگر یک فیلسوف نیستم؛یک متفکّر مبتکر نیستم؛یک شاعر خیال اندیش و ظرافت بین نیستم؛یک مبارز سیاسی نیستم؛یک جوان یا یک پیر نیستم؛یک مرد خوب یا بد،بزرگ یا کوچک،مجهول یا معروف نیستم؛اصلاً یک موجود زنده که نبضش می زند نیستم...
یک تصویرم،در یک قالب چوبی،بر دیوار حرم یک امامزادهء گمنام،که در زیر این منارهء باریک و بلند فیروزه ای،به تیغ خلیفه ای،پنهانی به شهادت رسیده است؛و در اینجا مدفون شده،و کسی از سرنوشتش آگاه نیست.چشمان تصویر،فروهشته است،و نگاهش را بر لوح آرامگاه شهید دوخته؛و در حالی که سطوری را که بر لوح حکّ شده است،می خواند،بر آن ثابت مانده،و از حرکت باز ایستاده است.چنین شده است،و چنین خواهد بود،و دیگر هیچ.
ادامه دارد...